داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند. در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند. یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند. داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد. راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود." قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود برچسبها: شیوه برخورد باسخنان ناروا
روزى امام سجاد علیه السلام از منزل خارج شد، مردى به او برخورد کرد و حضرت را مورد بدگوئى قرار داد. غلامان و اطرافیان امام علیه السلام بسوى او رفتند تا وى را تنبیه کنند.
امام علیه السلام فرمود: را رها کنید آنگاه در برابر آن مرد جسور قرار گرفت و گفت : عیبهاى من که خداوند آنها را پوشانده است بیشتر از آن است که تو از آنها آگاه نشده اى . آیا نیازى دارى که آن را بر آورده سازم ؟
برچسبها: روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟" مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد. برچسبها: ادامه مطلب خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود. برچسبها: ادامه مطلب زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند. پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم. زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام. 15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد. صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند. وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود. کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم. زن مایوسانه جواب داد: اون نیست... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد. کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟ زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه! برچسبها: *توی جمعی كه یه عده پسر دارن فوتبال میبینند ، در لحظه حساس تلویزیون رو خاموش كنید. *توی جمع دانشجویی هنگام عكس گرفتن پسرا رو از كادرخارج كنید. *توی یه مهمونی تو چای پسر مورد نظرتون 1قاشق نمك بریزید. *اگه یه پسر با موهای ژل زده از كنار خونه شما عبور كرد ازپنجره یه سطل آب روش بریزید. *قبل از اجرای زنده خوندن یه پسر سیم میكروفون رو قطع كنید. *در جلوی پسری كه سرش خلوته از كاشت و زیبایی موهای پسر همسایه تعریف كنید. *شیشه نوشابه تان را به پسر مورد نظرتون بدین تا باز كنید ، سپس بگین كه میل ندارین. *اگه یه پسر ازتون ساعت پرسید به ساعت نگاه كنید و بگین عجله كن قرارات دیر شده ! *به یه پسری كه موهاش رو مدل جدید درست كرده اشاره كنید و بلند بگین ، این رو به برق وصل كردن ؟ *به پسر مورد نظر یه هدیه بدین ، بعد بگین اشتباه شده این مال اون یكیه ! *اگه سر جلسه امتحان پسری از شما تقلب خواست جواب سوال اشتباه بدین. *تو دانشگاه ماشین پسر مورد نظرتون رو پنچر كنید. *اگه یه پسری جلوش دوستاش یه شاخه گل هدیه داد ، جلوی بینی خود رو بگیرین و بگین به این بو آلرژی دارین. *اگه سر كلاس یه پسری اصرار داشتكه امتحان كنسل بشه شما مصر باشین كه امتحان برگزار بشه. برچسبها: رالف والدو امرسون: هر روزی که پایان می رسد آن را به کناری بگذار. آنچه در توانت بوده است را انجام داده ای؛ بعضی اشتباهات و کارهای احمقانه انجام شده اند؛ هرچه زودتر فراموششان کن. فردا روز جدیدی است، آن را با اشتیاق و امید شروع کن و درگیر افکار کهنه گذشته نشو. بنجامین اف- فیرلس: فرمول موفقیت چیست؟ از نظر من موفقیت فقط چهار بخش دارد: انتخاب کاری که دوستش دارید، به کار گرفتن بیشترین تلاشی که می توانید، استفاده ازموقعیت ها، و تعاون و همکاری. دیل کارنگی: ایراد گرفتن وعیب جویی از دیگران بی فایده است و اگر به آن عادت کنید ممکن است به کارتان لطمه بزرگی وارد کند. جبران خلیل جبران: اگر نتوانی با عشق کار کنی و عاشق کارت نباشی، بهتر است کارت را رها کنی، در کوچه بنشینی و از کسانی که کارشان را دوست دارند صدقه بگیری. جانی کارسون: هرگز در کاری که دوستش نداری نمان. اگر از آنچه انجام می دهی لذت ببری، خودت را هم دوست خواهی داشت و آرامشی درونی را تجربه خواهی کرد. و اگر در کنار این عوامل از نعمت سلامتی هم برخوردار باشی، به موفقیتی بزرگ تر از آنچه تصور می کرده ای دست خواهی یافت. بابی آنسر: آرزو. آرزو راز موفقیت در هر کاری است. نه تحصیلات، نه استعدادهای مادرزادی، فقط آرزو. لو هولتز: به نظر من همه باید برای یک بار هم که شده طعم شکست را بچشند چون شکست درس های زیادی را به ما می آموزد. مارک تواین: از کسانی که می کوشند آرزوهایت را کوچک و بی ارزش جلوه بدهند دوری کن. مردم کوچک آرزوهای دیگران را کوچک می شمارند، ولی افراد بزرگ به تو می گویند که تو هم می توانی بزرگ باشی. هامیلتون هولت: هیچ چیز ارزشمندی آسان به دست نمی آید. تنها راه رسیدن به نتایج خوب و ماندگار، کار و تلاش مستمر است. ناپلئون هیل: وقتی با شکست روبرو می شوی آن را به عنوان نشانه ای بپذیر که نشان می دهد برنامه هایت کامل نبوده اند، سپس از نو برنامه ریزی کن و دوباره به سمت هدفت حرکت کن. برچسبها: در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزنشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟ براى من یک بستنى بیاورید. برچسبها: یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. اتفاقا فردای آن روز؛اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را ار خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت قدرت نشاندند.پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت. در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی! درویش پادشاه شده گفت:ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم! برچسبها: چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت... بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.» برچسبها: هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزيدند. برچسبها:
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. تو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!! برچسبها: زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت. مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد.وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید "پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" ! آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید به سمت اتومبیل برگشت. وچندین باربا لگدبه آن زد . حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر" روز بعد آن مرد خودکشی کرد. خشم و عشق حد و مرزی ندارند.دومی ( عشق) را انتخاب کنید تا زندگی دوست داشتنی داشته باشید و این را به یاد داشته باشیدکه : اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند . در حالی که امروزه از انسانها استفاده می شود و اشیاء دوست داشته می شوند. همواره در ذهن داشته باشید که: اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند . مراقب افکارتان باشید که تبدیل به گفتارتان میشوند . مراقب رفتار تان باشیدکه تبدیل به عادت می شود . مراقب عادات خود باشید که شخصیت شما می شود. مراقب شخصیت خود باشیدکه سرنوشت شما می شود. خوشحالم که دوستی این پیام را برای یاد آوری به من فرستاد. امیدوارم که روز خوبی داشته و هر مشکلی که با آن روبرو هستید . آخرین روز آن باشد و تمام شود. برچسبها: وقتی که کسی بعد از چند بار تلاش و کوشش از آرزویش صرف نظر می کند و آن را کنار می گذارد می گویند نه خانی آمده نه خانی رفته است . برچسبها: زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. برچسبها: سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری میپخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه میداد.
وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و بیچارگی مرد فوت شده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده صحبت میکرد، او در فکر این بود که کارت ویزیتش را فراموش کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقع خروج این کار را انجام دهد. برچسبها: این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد. برچسبها: ادامه مطلب
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزداو رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟" شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟" شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!" برچسبها: دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه . وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه. وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید . دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم. معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع. دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره. برچسبها: عابدی چندین سال عبادت می کرد. در عالم رویا به او خبر دادند که خداوند مقدر فرموده است نصف عمرت فقیر باشی و نصف دیگر غنی. حال اختیارش با خود توست که نصف اول را انتخاب کنی یا دوم .در عالم رویا گفت: زن صالحه و عاقلی دارم، با او مشورت کنم.
زن گفت: نصف اول را غنی انتخاب کن. به مروردر زندگی اش نعمت فزونی یافت ، زن گفت: ای مرد وعده خداست، همین طور که خدا نعمت می دهد تو هم انفاق کن. او هم چنین کرد. نصف عمرش گذشت منتظر بود تا فقر بیاید اما فرقی نکرد. همین طور نعمت خدا بر او جاری بود، به او خبر دادند تو تشکر کردی ما هم زیاد کردیم.شکر مال انفاق است چنان که کفرانش روی هم گذاشتن است. برچسبها: مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد...
برچسبها: ادامه مطلب پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نيازفوري به قلب داشت.از پسر خبري نبود.دختر با خودش مي گفت:ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني.ولي اين بود اون حرفات.حتي براي ديدنم هم نيومدي.شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد... چشمانش را باز كرد.دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد.درضمن اين نامه براي شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم.پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم.اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت) دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود.اون قلبشو به دختر داده بود. آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد.و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم. برچسبها: آتش که گرفت خشک و تر میسوزند در هنگام وقوع بدبختی همه سهیم هستند
ریشه : برچسبها: یکی بود یکی نبود . یک لاک پشت و دو مرغابی با هم توی آب شنا می کردند . عده ای از مرغابی ها هم پرواز می کردند . لاک پشت بیشتر توی خشکی بود . این سه با هم خیلی دوست شده بودند ! روزی آب برکه کم شد و در حال خشک شدن بود . مرغابی ها تصمیم گرفتند آن جا را ترک کنند و به جایی بروند که هم خوش آب و هوا باشد و هم آب و آبادانی داشته باشد ، ولی چون نمی توانستند دوست شان را تنها بگذارند تکه چوبی پیدا کردند و هر کدام از یک طرف آن گرفته و قصد پرواز کردند و به لاک پشت هم گفتند که با دندان های محکمت چوب را بگیر و هر چه شنیدی جواب نده وگرنه به پایین پرتاب می شوی ! برچسبها: ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم. نوبتم که میشود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را میگیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی. میایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهء خندان صدایم میکنم و غذایم را میدهد، بدون آن که حرفی از پول بزند. با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، میخورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژههای این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما میروند. میروم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را به خاطر سپرده است. میشود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر میگرداند. میگویم ٢٠٠ تومانی ندارم. میگوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد. خندهاش میگیرد و میگوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی میکنم و موقع رفتن با او دست میدهم. انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: "آخیش! به به!" برچسبها: ♦ ۸ صبح: تو رخت خواب….. ♦ 9 صبح: یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده…. ♦۱۰ صبح: مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه!)(اه اه حالم به هم خورد23) ♦۱۱ صبح: از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه) ♦ ۱۲ صبح یا ظهر: موبایلشو میبینه ۹۹ تا میس کال ۱۹۹ تا اس ام اس سرش گیج میره سونیا - رزا- سارا-بهناز -نازی-ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم آخریاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله! ♦ ۱ ظهر: مامان اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم بابک جان بیدار شو مادر لنگه ظهر پاشو ضعف می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره ….بابک جاااااان عللللللللللللی (پتو رو میکشه)….ا…مامان!! بزار بخوابم پاشو دیگه پرتش میکنه ♦ ۲ ظهر: ماماااااااااااااان …..ناهار(چه لوس...اییییییییییی23) ♦ ۳ ظهر: مامااااان جورابام کو؟(پسرا همیشه شلختن051435) ♦ ۴عصر: مامااااااااااان ….سوییچ؟؟ ♦ ۵ عصر: اولین اتو…(مسافرکشی صلواتی پسرا بیشتر برا ثوابش این عمل انسان دوستانه رو انجام میدن) ♦ ۶ عصر: به دستور مامان میره دنبال آبجی کوچیکه کلاس زبان البته این کار هم فقط از روی علاقه به خواهر انجام میده نه برای دید زنی چشم ها مثل چراغ پلیس میگرده که کسی از قلم نیوفته البته این کار هم برای نظارت وحس انسان دوستی انجام میده و فقط کافیه یک پسر ۱۰ ساله بیاد بیرون از کلاس خواهر پشت کنکوریشو خفه میکنه که ..آره کلاس مختلطه تو هم این همه کلاس حتما باید بیای اینجا! حالا باشه خونه حسابتو میرسم به لیدا بگو بیاد برسونیمش دیر وقته زشته..(داداش آخه اون که خونه اش ۲ساعت با ما فاصله است….امان از این خواهر ها که درد برادراشونو نمی فهمن نمی دونن برادر جون بیچاره کمک و امداد…) ♦ ۷ عصر: لیدا خانم شما تشنه تون نیست آبجی؟ تو چی؟ با یه آب زرشک چطورین؟ ♦ ۸ غروب: دم خونه لیدا و لحظه فراق ….چه زود دیر می شود….!!! ♦۹ شب: آقا این خانم برسونین به این آدرس با آژانس خواهرو پیچوند….. ♦ ۱۰شب: یه مهمونی کوچیک طرفای کامرانیه حیلی خلوت فقط از دور شبیه تظاهرات میمونه… ♦۲شب:مادر کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت …. چقدر برای پایان نامه ات زحمت میکشی دیگه جون نمونده برات بیا یه لقمه غذا بخور جون بگیری؟ نه مامان خسته ام با لباس تو رختخواب ولو میشه (مادر: الهی مادرت بمیره باز بی غذا خوابید خدا لعنت کنه هر چی دانشگاه بچه های مردم اسیرن برا یه درس هر شب تحقیق!!!) برچسبها: 1-دیگه کی بود که دخترها مسخرشون کنه و دخترا به چی می خندیدن؟ ؟
۲.دیگه کی بود که بره واسه خونه نون بخره؟
۳. دیگه کی بود که هی شماره بده و منتظر بمونه؟
۴.دیگه کی بود که دخترا تحویلشون نگیرن؟
۵.دیگه کی واسه دافا کادو بخره؟
۶. دیگه کی بود که اگه یه روز از خونه نزنه بیرون مامان و بابا هی بهش بگن تا کی مفت خوری میکنی؟
۷.دیگه کی بود که ۲ سال بره سربازی؟ برچسبها: ادامه مطلب به مجرد خونه اجاره نمیدن
هر وقت یکی یه جوک خیلی بیمزه براتون تعریف کرد الکی بلند بلند بخندین برچسبها: ادامه مطلب «همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد» برچسبها: یادمان باشد که ، برچسبها: پروردگارا! در این سحرگاه مبارک رمضان، تو را می خوانم و از تو بهترین ها را طلب می کنم؛ از هرآنچه نزد توست، زیباترین ها و ارزشمندترین ها و محبوب ترین ها را می طلبم. نافذترین مشیت و شریف ترین آبرو و استوارترین شأن را از تو می خواهم. درخشان ترین نورت و وسیع ترین رحمتت و بالاترین درجه عزتت را به من عطا کن. برچسبها: ادامه مطلب می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم. برچسبها: حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مشنعمت را نشنید.در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مشنعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستیاش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند. برچسبها: ادامه مطلب سخته بگی سخته و کسی نباشه بگه چرا؟چته؟چی سخته؟نترس من هستم سخته وقتی میدونی سختیا با بودن یکی دیگه , دیگه سختی نیست و اون نیست . برچسبها: ادامه مطلب در یک ﺭﻭﺯ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ، یک ﺧﺎﻧﻢِ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﻋﺮﺷﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻣﮑﺰﯾﮏ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ
ﻧﮕﺎﻩ می کرد ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮی ﺁﺏ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﭙﺮی کرد… ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۵ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﻭ می خوﺭﺩ، ﯾﻪ ﺟﺴﻢ ﺳﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﻧﺪﻭﻧﺶ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﯾﺪ...
ﻧﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻩ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺨﯿﻠﺖ ﻗﻮﯾﻪ! برچسبها: بعد از کلاس به دختره گفتم جزوه تون رو بدید کپی کنم کپی بسته بود بهش گفتم من وسیله دارم تو شهر میرم شمام بیاید که جزوه رو کپی کنم، اونم گفت میشه دوستام هم بیان ؟ من گفتم شرمنده ماشین من کوپه هستش فقط واسه ۲ نفر هستش ! یهو یه نیش خند زد بعد رفت پیش دوستاشو پچ پچ کرد اومد که بریم تو راه هی سوال میپرسید که اسمتون چیه و …. دوستاش به فاصله چند قدم قبل از ما میومدن تا رسیدیم درب دانشگاه و رفتیم نزدیک ماشین وقتی در وانتو باز کردم قیافه این بشر دیدنی بود یهو دوستاش شروع کردن به خندیدن منم یهو زدم زیر خنده دختره هم ۲-۳ تا فحش داد جزوشم نداد رفت پیش دوستاش! منم کف زمینُ گاز میزدم برچسبها: ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﭘﺴﺮﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﻥ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺁﻫﻦ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﻮﻟﯽ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺸﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻣﺤﻞ ﺳﮕﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﯽ ﭘﻮﻟﯽ ﺗﻔﺮﯾﺤﺸﻮﻥ ﯾﺪﻭﻧﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭﻩ ﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﮔﻪ ﺑﺸﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺭﻭ ﻫﺮﮐﯽ ﺩﺱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﯾﺎ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺍ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﯾﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻨﮕﯿﻦ ﻃﺮﻑ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﺑﺨﺪﺍ ﺍﻭﻧﺎﻡ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺩﻭﻧﺸﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﺟﺎﺭ ﺑﺰﻧﻨﻦ! ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺗﻮﻭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﻦ.. برچسبها:
برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |