آقاگوسفنده گفت: «بستن راه ورود آب، بيل مي خواهد، کلنگ مي خواهد، زور بازو مي خواهد که هيچ کدامش را ما گوسفندها نداريم. »
خانم گوسفنده گفت: «اين را که خودم هم مي دانم که بيل و کلنگ نداريم. اينکه ديگر گفتن ندارد. »
آقاگوسفنده که از غرغر کردن خانم گوسفنده عصباني شده بود، صدايش را بلند کرد و گفت: «مثل اينکه تو هم جز مسخره کردن من، کار ديگري بلد نيستي. فکر مي کني خودت خيلي مي فهمي؟ اين راه حل که بايد راه ورود آب بسته شود، به فکر هر بره اي هم مي رسد. »
خانم گوسفنده که ديد آقا گوسفنده هم حق دارد و هم خيلي از دستش عصباني شده، ديگر حرفي نزد و بغض کرد و حالا گريه نکن، کي گريه کن.
بزچلاقه با اينکه کنار آقاگوسفنده و خانم گوسفنده ايستاده بود، حرفهاي آنها را نمي شنيد. از همان اول هم فهميده بود که نه امکانات و قدرت بستن راه ورود آب را دارد و نه مي تواند شب تا صبح روي چهار لنگه دست و پايش بايستد و بيدار بماند. با اين که خوابش مي آمد، فکر کرد و فکر کرد. ناگهان، انگار که به راه حل درستي رسيده باشد، جستي زد و به طرف کُپه علوفه هاي خشک رفت. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده وقتي حرکت يکباره بزچلاقه را ديدند، از گريه و دعوا دست برداشتند، ببينند دوستشان چه مي کند. بزچلاقه با سر به جان بسته هاي علوفه هاي خشک افتاد. به آنها شاخ مي زد و سعي مي کرد جا به جايشان کند.
آقاگوسفنده و خانم گوسفنده چشم دوخته بودند به بزچلاقه و نمي دانستند مي خواهد چه کار کند. بزچلاقه آنقدر سرش را به کپه هاي علوفه خشک کوبيد که توانست آ نها را کنار هم قرار دهد و با کنار هم گذاشتن آنها، تختخواب بزرگي که شب وحشتناک آقا گوسفنده خيلي هم از زمين نمناک فاصله داشت، بسازد. و خانم گوسفنده کارش که تمام شد، بدون اينکه به دوستانش چيزي بگويد، به بالاي کپه علوفه هاي خشک جست زد و دراز کشيد. خسته شده بود. خواب بعد از خستگي دلنشين بود. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده نگاهي به يکديگر انداختند و گفتند که چرا اين راه حل به فکر ما دو تا نرسيد. بعد، از تختخواب علوف هاي بزچلاقه بالا رفتند و روي آن دراز کشيدند که بخوابند. خانم گوسفنده گفت: «اگر بزچلاقه نبود، ما چه کار می کردیم.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: