داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد . روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند . فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی . بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند . به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست . گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند. نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |