داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

تو آپارتمان بغلی ما یه خانم جوون با دختر شیش سالش تنها زندگی میکنه که نمیدونم چرا تنهاس و دوستم ندارم

بدونم.ولی از زیبایی و نجابت و متانت این خانم هر چی بگم کم گفتم .همیشه لباسای ساده ولی تمیز و شکیل

به تن داره دختر کوچولوش واقعا دوس داشتنی ونازه اسمشم سمیراس.دیروز رفته بودم خونه پسر عمه ام که

چن تا سی دی برنامه بهش بدم همین رفتم تو پارکینگ آپارتمانشون دیدم سمیرا تک تنها با یه عروسک کهنه و

پاره پوره داره تو پارکینگ پای پله ها بازی میکنه تعجب کردم بهم سلام کرد گفتم سلام عمو جون تو اینجا چیکار

میکنی نکنه شمام فامیلتون اینجا زندگی میکنه؟ولی سمیرا به جای جواب دادن به عروسکش نگاه کردو چیزی

نگفت.منم عجله داشتم دیگه چیزی نپرسیدم لپشو کشیدم وگفتم باشه عمو جون مواظب خودت باش بعد از پله

ها با عجله رفتم بالا چون اسانسور نداره مجبور بودم از پله ها برم رو پاگرد طبقه دوم بودم که دیدم یه خانمه داره

با دستمال داره پله هارو تمیز میکنه!اون پشتش به من بود منو ندید ولی من سریع شناختمش همون خانم جوون

همسایه بود...

آروم پله هارو برگشتم به پسر عمم زنگ زدم گفتم بعدا میام و رفتم سمیرا هنوز داشت با عروسک کهنه اش تو

پارکینگ بازی میکرد ....

آره با شرف و آبرو زندگی کردن واسه یه خانم جوون و تنها خیلی سخته ولی میشه.

به سلامتی همه اونایی که تن به سخت ترین کارها میدن ولی به علت فقر و نداری تن فروشی نمیکنن.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 16:1 ] [ مهدی رضایی ]

 

مردی قصد ازدواج داشت.مشکل او انتخاب از بین 3 کاندید زن احتمالی بود.

او به هر زن 5000 دلار پول داد تا ببیند هرکدام با آن چه کار میکنند!

اولی ظاهرش را کاملا تغییر داد به یک آرایشگاه تجملی رفت

آرایش جدید کرد لباسهای جدید و زیبا خرید و به مرد گفت که برای اینکه

در نظر او جذابتر باشد این کارها را کرده است چراکه خیلی دوستش دارد

مرد تحت تاثیر قرار گرفت!

دومی به خرید هدیه برای مرد پرداخت.برایش یک دست چوب گلف خرید

به علاوه ابزار جدید برای کامپیوترش و لباسهای گران قیمت

و هنگامی که هدیه ها را به مرد داد گفت که تمام پولش را برای

او صرف کرده چراکه خیلی دوستش دارد

مرد تحت تاثیر قرار گرفت!

سومی پولش را در سهام سرمایه گذاری کرد و چند برابر پولی که از مرد گرفته بود

عایدش شد.او 5000دلار مرد را پس داد و برای بقیه پول یک حساب مشترک باز کرد

و گفت میخواهد برای زندگی آینده شان پس انداز کند چراکه خیلی دوستش دارد

واضح است که مرد تحت تاثیر قرار گرفت!

او مدت زیادی را به تفکر درباره اینکه هر زن با پولها چه کار کرده پرداخت

و سر انجام با زنی ازدواج کرد که:

شما فکر میکنید کدوم یکی رو انتخاب میکنه؟؟؟!!!

کمی فکر کنیدو بعد جواب رو در ادامه مطلب ببینید...

 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 16:0 ] [ مهدی رضایی ]

 

دختر است دیگر...
گاهی دلش می خواد
 

بهانه های الکی بگیرد
به هوای آغوش تو

شانه های تو...... که بعد، تــو
 
آرام
خیلی آرام

در گوشش زمزمه کنی:
ببین من عاشقتــــم.

 

 

 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:58 ] [ مهدی رضایی ]

شرلوک هولمز کاراگاه معروف و معاونش واستون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و به آسمان نگاه کرد. بعد واستون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟»

واستون گفت:«میلیون ها ستاره میبینم.»

هولمز گفت:« چه نتیجه ای می گیری؟»

واستون گفت:« از بعد معنوی نتیجه میگیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه میگیریم که زهره در برج مشتری است پس باید تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس باید حدود سه نیمه شب باشد.»

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:«واستون تو احمقی بیش نیستی! نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!»

 

در زندگی ما بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب کنار دستمان است ولی ما آنقدر به دور دست ها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:56 ] [ مهدی رضایی ]

 پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .

استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"

استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."

پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.

پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."

پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!

پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی . "


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:56 ] [ مهدی رضایی ]

جانی کوچولو توی کلاس نشسته بود و داشت مسایل ریاضی را حل می کرد که معلم از او سوالی پرسید : اگه 5 تا پرنده روی یک شاخه ی درخت نشسته باشند و تو با تفنگت به یکی شون شلیک کنی چند تا پرنده می مونه؟

جانی : هیچی چون بقیه هم فرار می کنند!

معلم : نه! چهار تا پرنده می مونه ولی از طرز تفکرت خوشم اومد.

جانی کوچولو : منم یه سوال دارم . سه تا زن توی یک مغازه دارند بستنی می خورند. اولی بستی را لیس می زنه دومی گاز می زنه و سومی می مکه کدومشون ازدواج کرده اند؟

معلم : اونی که بستنی را می مکه!

جانی کوچولو : نه! اونی که حلقه ی ازدواج دستشه . اما از طرز تفکرت خوشم اومد...


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:55 ] [ مهدی رضایی ]

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد.

بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند. وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم.

پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته.

ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد.

آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته
پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز .

ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم.

آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم. پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله.

هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.

دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن.

این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره .

فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی. راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن.

حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.

قربانت .. مادرت.

راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:52 ] [ مهدی رضایی ]

 نامه جالب عروس کم توقع ایرانی !!! (طنز)

 
همسر آینده ام :
 
 
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم !
 
اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی،
فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی ...!
 
اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود !
 
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم !
 
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد !
 
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای !
 
اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید… جلوی چشم همه هم که نمی‌شود !
 
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است”؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟
 
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی !
و بالاخره….
 
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری وعشقمان فارغ ازرنگ و ریای مادیات است !


برچسب‌ها:
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 23:0 ] [ مهدی رضایی ]

 

 

 

 

از یه اسب میپرسن چرا هر کس تورو میبینه سوارت میشه؟
اون اسب جواب نداد. سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
میدونید چرا؟؟؟
چون اسبا نمیتونن حرف بزنن.
نه واقعا انتظار داشتین اسبها حرف هم بزنن؟:|


یکی از بزرگترین حسرتام مال وقتیه که میرم خونه ی کسی واسش شیرینی خامه ای میبرم !
بعدش تا آخر مهمونی منتظر میشم بلکه یه تیکشو بیاره با چایی بخوریم ولی نمیاره لعنتی !

براي خواندن بقيه جوكها به ادامه مطلب رجوع كنيد...


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:59 ] [ مهدی رضایی ]

خطرناک ترین جاده های ایران

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

 

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم....

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:57 ] [ مهدی رضایی ]

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»


مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:6 ] [ مهدی رضایی ]

یه روز یه دختره یه پسره رو تو خیابون می بینه خیلی ازش خوشش می اد هر کاری می که دل پسره رو بدست بیاره بسره محل نمی ده فکر می کنه همه دخترا مثل همن از داستانا شنیده بود که دخترا بی وفان  خلاصه سه چهار روز می گذره کم کم پسره دل می بنده به دختره با هم دیگه دوست می شنو این دوستی می کشه به یک سال دو سال سه وچهار سال همین طوری باهم بزرگ می شن بعد از این همه سال که باهم دوست بودن پسره به دختره می گه چقدر دوسم داری؟

دختره ساکت می شه بعد یه مدت می گه فکر نکنم اندازهای داشته باشه پسره می گه مگه می شه؟می شه عشقتو دوست نداشته باشی؟می گه نه نکه دوستت ندارم اندازه نداره دختره از پسره می پرسه توچی؟تو چقدر منو دوست داری؟پسره هم ساکت می شه بعد یه مدت می گه خیلی دوست دارم بیشتر از اون چیزیکه فکرشو بکنی روز ها می گذره شب ها می گذره پسره یه فکری به نظرش می رسه می خواد این فکرو عملی کنه می خواست عشق خودشو امتحان کنه تا این که یه روزی می ره پیشش می گه من یه بیماری دارم فکر نمی کنم تا چند روز دیگه بیشتر زنده بمونم راستی اگه مردم چیکار می کنی؟دختره اشگ تو چشماش جمع می شه می گه این حرفا چیه می زنی؟دوست ندارم دیگه بشنوم.خلاصه حرفو عوض می کنه می گه توچی؟توکه مردی منم می میرم فکر می کنی خیلی اسونه بدونه تو بودن پسره می گه نه بگو حالا دختره می گه نمی دونم چیکار می کنم ولی اگه من مردم چی؟پسر بهش می گه امتحانش مجانیه اگه تو مردی بهت می گم چیکار می کنم.خلاصه این اتفاق می افته پسره یه نقشه می کشه که یه قتل الکی رخ بده تا این که به نظرش برسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختر چی کار می کنه یه تشیح جنازه برا پسره می گیرنو دفنش می کنن پسره می رو یجا پنهان می شه می بینه دختره یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه و می ره تا این که می بینه هیچ توجه ای بهش نکرد دختر با کس دیگه ای رفته.خیلی غم گین شده بود. دنیاش خیلی بی رنگ شده بود تا این که یه روزی دختره تصادف می کنه می میره دختره رو دفن می کنن هیچ کس سر مزارش نبود پسره بایه دسته گل یاس سفید می یاد سر مزارش می گه یادته ازم  پرسیدی اگه بمیری چیکار می کنم این کارو می کنم تمام یاس های سفید رو با خون خودم قرمز می کنم...منم کنارت می مونم.


برچسب‌ها:
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:4 ] [ مهدی رضایی ]

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .


برچسب‌ها:
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:0 ] [ مهدی رضایی ]

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.

باباگفت: "فکرکردم گفتی داری میری بخوابی"

و مامان گفت: "درست شنیدی دارم میرم."

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.

در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: "من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!


برچسب‌ها:
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 14:54 ] [ مهدی رضایی ]

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم...

تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد.. حال دختر خوب نبود.. نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش میگفت: میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی.. ولی این بود اون حرفات.. حتی برای دیدنم هم نیومدی… شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز كرد.. دكتر بالای سرش بود. به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت كنید.. درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم. الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم.. پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم.. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور كند.. اون این كارو كرده بود.. اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد.. و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...


برچسب‌ها:
[ شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:14 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 45 46 47 48 49 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب